مجنون شده ام مجنون
دوری ز رخش درد است
درمان ز رخش جویم
درمان ز منش سرد است
مجنون شده ام مجنون
من شعر نمی خوانم
دیوانه ی دلدارم
محبوس و گرفتارم
آواز نمی خوانم
من خفته به ناز بودم
حسنش قدحم پرکرد
عاشق شده از لعلم
مجنون شده از هیچم
از عشق گریزانم
من کلبه ی ویرانم
آسمان دیده ام عمریست که مهتاب ندیدست
از دوری آن زلف پریشان به خود خواب ندیدست
بی تو دلم ای دوست چه دانی که چه دیدست
جویی به سر راه و رخ دلدار بر این آب بدیدست
پشت این کلبه دل عالمی است از رویا
و در آن می بینم همه چیز را زیبا
در کنار آن برکه باغ گلهای سفید زندگی است
دشتی از غنچه ی نشکفته ی احساس من است
که در آن نیست ز خشکی خزان هیچ خبر
بوته ای از سنبل چه چهی از بلبل
شرشری از آب روی ماه رخ پر احساس
گه آن هم زاده ی دل همچو من است
و در آن بی کران جوی خروشانی است
می رود نسل به نسل میدهد دست به دست
تک نقشه ی شهری
که در کلبه ی دل محصور است
در خیالم آن شب به درون این شهر
غم و حزن و فغانی بردم
در همان تاریکی داد همی میدادم
و ز بی مهری یارم دوا می خواندم
ناگه باد خزان بر سر این دشت بیامد
ابرها گریستند سروها بمردند
بلبل در آن شب ز بی مهری یارم در آن شب پر هجر
بق کرد و نخواندش
آن باد خزان پر گل طاووس بینداخت
ناگه باد صبا در دست دلم داد دوایی
با گوش دلم راز همی گفت اینجا تو چرایی ؟
رو سوی پای دل یار بگویش بیارش
من نیز چنین کرده و با سوز نوایی
رو سوی تو دارم ای دوست بیا تا برویم ما در آنجا
ساکن شده ی آن کلبه ی احساس شویم ما