از صدای بوی انفاس تو ای دوست
ساز من کوک شدست
از نگاه چشم سیاهت دل من خون شدست
چشم ها را به دریای نگاهت گره ای خواهم زد
و بی صدا در اعماق رویای وصالت غرق خواهم شد
من به شوق دیدنت در هر صبح
به گلستان خیالم می نگرم
و ز بی تابی وصلت در هر شب
خوشه ی پروین می چینم
افتخارم این است که در این زندگی سرد
قلب تاریک من ای دوست
سوخته از سوز نگاهت
حیران شده از چشم سیاهت
مجنون شده ی رخسار ماهت
آسمان دیده ام از دیدن رخسار تو بی تاب شد
با نگاه آفتابت در شب تار دلم مهتاب شد
در رهت مانده سرم عمری بسان کودکی
با صدای چشم تو غمهای من در خواب شد
با اینکه بعداز دوریش عیدی ندیدم
امید من باشد همین در این بهار سبز سین یارم بیاید
ای عاشقان ای عاشقان
نوروز باستانیتان در سایه ی دل داده ای باشد مبارک