پشت این کلبه دل عالمی است از رویا
و در آن می بینم همه چیز را زیبا
در کنار آن برکه باغ گلهای سفید زندگی است
دشتی از غنچه ی نشکفته ی احساس من است
که در آن نیست ز خشکی خزان هیچ خبر
بوته ای از سنبل چه چهی از بلبل
شرشری از آب روی ماه رخ پر احساس
گه آن هم زاده ی دل همچو من است
و در آن بی کران جوی خروشانی است
می رود نسل به نسل میدهد دست به دست
تک نقشه ی شهری
که در کلبه ی دل محصور است
در خیالم آن شب به درون این شهر
غم و حزن و فغانی بردم
در همان تاریکی داد همی میدادم
و ز بی مهری یارم دوا می خواندم
ناگه باد خزان بر سر این دشت بیامد
ابرها گریستند سروها بمردند
بلبل در آن شب ز بی مهری یارم در آن شب پر هجر
بق کرد و نخواندش
آن باد خزان پر گل طاووس بینداخت
ناگه باد صبا در دست دلم داد دوایی
با گوش دلم راز همی گفت اینجا تو چرایی ؟
رو سوی پای دل یار بگویش بیارش
من نیز چنین کرده و با سوز نوایی
رو سوی تو دارم ای دوست بیا تا برویم ما در آنجا
ساکن شده ی آن کلبه ی احساس شویم ما