صید بی صیاد
صید بی صیاد

صید بی صیاد

شعر

پرگار وجود

دیر کاهی ست آسمان دل من روشنی  اش خاموشی ست  

 

از زمانی که سوزن پرگار وجودم ز برت گشت به دور   

 

گشته است دایره ی کون و مکان در همه افکار به نور

 

شاهدش مرغ خموش شبانگاهی است  

 

ساده بودش یا نه از خود دریایی است 

 

در کجا دوست چنین فاش بخواندی برخود 

 

آسمان نون بود در سر سرداریش

  

سرباز وجودم بودش در زبر شاهی اش 

 

آسمان هست در فغان از خموشی تاج سر خالی اش 

 

پرت گویی من از حال دل من باشد  

 

تو بخوان دوست که حال دل تو خوش باشد