از صدای بوی انفاس تو ای دوست
ساز من کوک شدست
از نگاه چشم سیاهت دل من خون شدست
چشم ها را به دریای نگاهت گره ای خواهم زد
و بی صدا در اعماق رویای وصالت غرق خواهم شد
من به شوق دیدنت در هر صبح
به گلستان خیالم می نگرم
و ز بی تابی وصلت در هر شب
خوشه ی پروین می چینم
افتخارم این است که در این زندگی سرد
قلب تاریک من ای دوست
سوخته از سوز نگاهت
حیران شده از چشم سیاهت
مجنون شده ی رخسار ماهت