پدری می گرید و نمی دانی تو
و نمی دانیم ما
و چه غمگین وحزین بار فضایی ست
پدری می گرید
دختری آنسو تر
دیده بر دیده ی بابا دوخته و میگرید
ونمی دانی تو دخترک از سوز اشکهای پدر
خواستگاه عروسک گونه اش را
در گورستان دلش می بیند
و نمی دانی تو
پدر از سنگینی دست های تهی
به سرش میکوبد
ونمی دانیم ما
در این روزگار خاموشی خورشید
درک همسایه ز همسایه شعاری بیش نیست
ونمی دانیم ما
و نمی خواهیم که بدانیم
که چه غمگین و حزین بار فضایی ست
پدری میگرید ...