صید بی صیاد
صید بی صیاد

صید بی صیاد

شعر

حرف آخر

چرا آخر کسی با ما نمی ماند 

                چرا دنیا زبانش تلخ دهانش سرد تنش با ما نمی ماند  

چرا آخر دگر دریا هم این روزها به قلب ما موجی سردنمی راند  

عجب ای وای 

 چرا آتش محبت را دگر از روی این دل این دل شیدا نمی خواند  

چرا آخر صدای گرم ما را هم خدا دیگر نمی خواند  

دلم از این زمین و جنگل و صحرا و سبزی درهمین رویا 

به جز یک بار نگاه یار دگر چیزی نمی خواهد  

دل این صید بی صیاد                       خداوندا تو دانی درحصار کیست  

خداوندا بیاور چشم صیادم که با او ماجرا دارم 

 بیاور یاربم امشب که دیگر تاب نمیارم 

تو ای جانم تو دانی که جوانی رفت                 دگر جانم وفا بر عهد نمیتانم 

 دگر از دوری دستان او زیستن را دراین دنیا نمی خواهم  

خداوندا تو کاری کن دگر رویا نمی خواهم 

کجا یی اینک ای سارا دلم رویا نمی خواهد  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد